گریه ام تا که مگرگریه به پایان برسد

 که خیابانِ پس از تو به خیابان برسد

 

آتشی دارم و از الکل گیج است تنم

 که تمام تنم آتش شده از سوختنم

 

   بحث داغ نفسم بود و طنابی که تویی

 لطف قصاب تهِ جرعه ی آبی که تویی

 

من که کوهی بودم غصه تکانت ندهد

  دستِ نامرد به نامرد نشانت ندهد

 

من که عمری ست زر مفتِ زیادی زده ام 

 می روم دست به دستی که ندادی بدهم

 

گریه ام تا که مگرگریه به پایان برسد

 که خیابانِ پس از تو به خیابان برسد

 

مثلِ  دریا وسطِ آب و عطش بودو نبود

 مرد این قصه اگر پیش زنش بود و نبود

 

مانده بین رگ و دل یا بزند یا بکند

 حرف هایی ست که یک مرد نباید بزند

 

حرف هایی ست که آتش شده در پیرهنم 

  نعشِ سیمرغم و از قاف نگفتم به زنم 

 

حرف هایی ست که با مشت به دیوار زدم

 که نفهمیدی و تا خانه ی تو زار زدم

 

بغلم کن که من از شب به تو مشتاق ترم

  به پریشانی موهای تو سنجاق ترم 

 

توی لیوان شبم شربتِ سم خواهم ریخت

 تو که باشی وسطِ جمع به هم خواهم ریخت

 

وصف حال نفسم نیست که بند آمده است

 قهرمانی که تو می خواستی«آدم بده» است

 

نرسیدن به تو فصلی ست که پاییزتر است

 توکه هستی که شبم بی تو غم انگیزتر است؟

 

تو که هستی جلویت آینه دل باخته است؟

 فکر تشبیه تو را از سرش انداخته است؟

 

بوی خواب است که پیچیده شده ملحفه ام

 خفه ام بی تو به اندازه ی دنیا خفه ام

 

گریه ام تا که مگر گریه به پایان برسد

 که خیابان ِ پس از تو به خیابان برسد...

 

وحید نجفی

 

 



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394برچسب:وحید نجفی, | 12:58 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد